یادم نمیاد که باهام درد ُ دل کرده بآشه، یادم نمیاد نازم کرده باشه
یادم نمیاد دلداریم داده باشه یا حتی بهم اعتماد بنفس داده باشه
یادم نمیاد اونموقع هایی که مدرسه میرفتم ی روز صبح ِ زود بیدار شه وبرام صبحونه آماده کنه یا حتی ی لقمه
برام درست کنه و برام آرزوی ِ موفقیت کرده باشه و بگه دخترم موفق باشی
یادم نمیاد بگه دخترم تو موفق میشی من بهت اعتماد دارم
یادم نمیاد بوسم کرده باشه و مثل ِ همه ِ مامانا مهربون باشه باهام
یادمه دوم راهنمایی بودم که اولین عادت ِ ماهیانه مو تجربه کردم ولی نیومد بغلم کنه
من درد میکشیدم و کسی نبود دلداریم بده
برعکس ِ همه دخترا و دوستام که با مادرشون راحتن مادرم نذاشت هیچوقت من باهاش درد ُ دل کنم
دوستام همشون درباره ِ دوست پسراشون به مامانشون میگفتن ولی من جرات نداشتم بگم
و میترسیدم
شاید میتونستم به بابام بگم ولی به مامانم نه
اگه کسی از من خوشش میومد نمیتونستم باهاش در میون بزارم
یادم نمیاد بهم مهربونی کنه و محبت داشته باشه
الان که به این سن رسیدم وضعیت همینه و عوض نشده
من الان دارم گریه میکنم چون نسبت به کسایی که مادرشون برعکس ِ مادر ِ منه حسودیم میشه
برعکس ِ مامانم ، بابام همیشه بهترین پدر ِ دنیا بوده
الان من با مامــانم 2 ماهه حرف نزدیم سر ِ موضوعی دعوامون شد
من دلم داره میتـــرکه
امروز بخاطر ِ ی مشکـــلی رفتم دکترِ زنان ، در اصل باهاش درمیون میذاشتم مشکلم ُ
ولی من تنها رفتم بعدش هم که دکتر سونوگرافی نوشت وبازم تنها بودم
برا همینه که من دوست ندارم زیاد بچه داشته باشم ، چون دلم بچه نمیخواد و نمیخوام مادری مثل ِ مامانم
باشم ،تنها یک فرزند میخوام
ای خدایا خودت کمــکم کن ک آروم بشم