15

امروز ساعت 10 بیدار شدم  وقتی صبحونه خوردم شروع کردم کارارو انجام دادم اول حموم رفتم بعدم ظرفارو

شستم و بعدم لباسا رو انداختم تو ماشین و همزمان هم غذا گذاشتم و ماکآرانی درست کردم ....

خیلی خسته شدم تقریبا ساعت 1:30 بود کارا تموم شد و ی زنگ زدم ب خاله بزرگه ببینم خوبه که جواب نداد

خودش زنگ زد گفت داشتم ناهار درست میکردم گفن اونجا داره برف میا د و هوا خیلی سرده

گفتم اینجا هم سرد شده ولی نه اونقد ک برف بیاد

بعدم با مادر بزرگ جون و خاله کوچیکه حرف زدم مامان بزرگ کلی سفارش کرد که مواظب خودمون باشیم

بعدم شروع کردم ترجمه هامو انجام دادم که حوصله ندارم خیلی سخته اصلا نمیدونم چی بنویسم اینقدر سخته

نمیدونم منظورش چیه اه......

مامان بابا امروز زنگ نزدن منم هرچی شمارشونو میگیرم نمیگیره خط مامانم گرفت ولی برنداشت

دلم خیلی براشون تنگ شده واقعا جاشون خالیه ..........

 

14

دیشب تا ساعت 2 داشتم با خاله حرف میزدیم از اینکه چقد دوریم از هم از اینکه چقد احساس تنهایی میکنه

این چیزا رو که میشنوم اعصابم خورد میشه میگم کاش میتونستم یکاری کنم که این حس و نداشته باشه

وقتی میبینم مادر بزرگم همش نگران ماست و دیشب چقد بهم سفارش میکرد که مواظب خودمون باشیم

به خودم میبالیدم ولی چ حیف که ازشون دورم ......اونم از خاله بزرگم که چند روز دیگه بچش بدنیا میاد

ولی تنهاسس خیلی سخته خیلی سخته براش اسمشو علی انتخاب کردن ولی من میخواستم بگم صدرا بزارن

امشب رفتیم خونه عموم زن عمو و دخترعمو تنها بودن خونه ، بنرهایی که برای عمو گرفته بودیم و تحویل دادیم

شام موندیم و زود اومدیم

الانم که دارم هم چایی میخورم وهم اینکه میخوام بشینم ترجمه های انفرادی رو بنویسم

ولی دیشب شبی بود که همش نیم ساعت نیم ساعت بیدار شدم و هی فکر میکردم خواب میمونم

بابا اینا نجف رسیدن امروز ساعت 7 زنگ زد

13

ساعت 7:30 بیدار شدم هی دلم میخواست بیشتر بخوابم ولی ترسیدم خواب بمونم

شروع کردم ب آماده شدن امروز مانتو سبز خاصمو پوشیدم .....

برای خودم چای درست کردم  و تقریبا ساعت ی ربع به 9 حرکت کردم که قرار شد سرراهم مهدیه رو هم سوار کنم

با هم بریم

تایم اول کلاس هشتم بودن خیلی خوب بودن البته سر کلاس من دوبار کلمه good رو اشتباهی نوشتم goo

dجا موند خب ب من چه آدم بلاخره اشتباه میکنه

بعدم که کلاس دهمی ها اومدن خیلی زیاد بودن دیگه تو حلق من بودن

بعد پنج تا پسرا رو گفتم وایسن تایم بعد بیان ....

که اینقدر حرف زدن مخمو خوردن

بعدم آبجی زنگ زد گفت مهمون دعوت کردم ناهار بیا خونه ما

ساعت نزدیک یک بود اومدم خونه ی زنگ ب بابا زدم که گفتن دو ساعت مونده برسیم

زنگ زدم آبجی گفتم دیر شده من نیام گفت نه بیا

منم رفتم ناهار که خوردیم کمک کردم ظرفاشو جمع کنه

ساعت 4 هم اومدم خونه اول برای خودم اسپند دود کردم بعدم چایی گذاشتم و نماز خوندم

زیارت عاشورا و دعای علقمه مو خوندم ....تا روز اربعین باید این زیارت و دعا رو بخونم همش دو روز مونده چقد 40

روز زود گذشت

الانم که دارم این آهنگ و گوش میدم

http://s8.picofile.com/file/8275166642/Strong_OneDirection.mp3.html

 

12

نیم ساعت پیش زنگ  زدم به بابام که کجان مثل اینکه قطارشون ساعت 9:30 حرکت کرده .....

چقد خونه امشب ساکت بود .....

دلم برای هلیآ تنگ شده حتی خابه جون هم زنگ زد گفتم قطع کن من از نت زنگ میزنم ولی هرکاری کردم نشد

از تلگرام پی ام فرستادم که نمیشه زنگ بزنم گفت اشکالی نداره خواستم بپرسم مامانت اینا حرکت کردن

گفتم آره

دلم برای اونا هم تنگ شده .....الان چهارساله که ندیدمشون چهاررررسااااال....

خیلی زیاده آخه .....

11

مامانم اینا رو رسوندم راه آهن همش میگفتن دیر میشه دیر میشه  ولی دیر نشد

حتی حرکت قطارشون هم تاخیر داشته چون بابام  زنگ زد و گفت

تا ساعت 9:30 هنوز حرکت نکرده بودن الان دیگه نمیدونم برگشتنی اصلا ی حس بدی داشتم چقد بده آدم پدر و

مادرشون ازشون دور باشن ......حالا تازه رفتن

از ساعت 9 سرکلاس بود تا ساعت 3 بعدازظهر بدون هیچ وقفه و استراحتی صبحم که خواب موندم

ساعت 7:30 بیدار شدم ولی گفتم پنج دقیقه دیگه بخوابم بیدار شدم دیدم ساعت 8:10 دقیقه س

نمیدونم چجوری آماده شدم ولی آماده شدم تند تند، حتی صبحونه رو هم تند تند خوردم

دو تا از شاگردام که هفته ی پیش سرکلاس گریه شون گرفت و من چقد ناراحت شدم که یه بچه ی کلاس

دهمی چرا باید اینقدر دپرس باشه و واقعا سرکلاس حالم گرفته شد ولی همون دوتا امروز اینقد شاد بودن

که حتی منم خیلی براشون خوشحال شدم چون بهشون گفتم  حتما برن پیش مشاور و اونا هم رفته بودن

و بهشون گفتم آیدا و فاطمه خیلی خوشحالم که اینقد خوشحال میبینمتون

ساعت 3 که از آموزشگاه اومدم خونه نماز خوندم و یکم نشستم که بابام گفت بریم یسری چیز میز بخریم

دوباره که برگشتیم  خونه بعد ساعت 6:50 دقیقه حرکت کردیم که توراه فهمیدیم پالتوی هلیا جا مونده گفتم بر

گردیم ولی قبول نکردن گفتن دیر میشه و هوا سرد نیست

الان پالتوش جلومه و رو اعصابمه .......