11

مامانم اینا رو رسوندم راه آهن همش میگفتن دیر میشه دیر میشه  ولی دیر نشد

حتی حرکت قطارشون هم تاخیر داشته چون بابام  زنگ زد و گفت

تا ساعت 9:30 هنوز حرکت نکرده بودن الان دیگه نمیدونم برگشتنی اصلا ی حس بدی داشتم چقد بده آدم پدر و

مادرشون ازشون دور باشن ......حالا تازه رفتن

از ساعت 9 سرکلاس بود تا ساعت 3 بعدازظهر بدون هیچ وقفه و استراحتی صبحم که خواب موندم

ساعت 7:30 بیدار شدم ولی گفتم پنج دقیقه دیگه بخوابم بیدار شدم دیدم ساعت 8:10 دقیقه س

نمیدونم چجوری آماده شدم ولی آماده شدم تند تند، حتی صبحونه رو هم تند تند خوردم

دو تا از شاگردام که هفته ی پیش سرکلاس گریه شون گرفت و من چقد ناراحت شدم که یه بچه ی کلاس

دهمی چرا باید اینقدر دپرس باشه و واقعا سرکلاس حالم گرفته شد ولی همون دوتا امروز اینقد شاد بودن

که حتی منم خیلی براشون خوشحال شدم چون بهشون گفتم  حتما برن پیش مشاور و اونا هم رفته بودن

و بهشون گفتم آیدا و فاطمه خیلی خوشحالم که اینقد خوشحال میبینمتون

ساعت 3 که از آموزشگاه اومدم خونه نماز خوندم و یکم نشستم که بابام گفت بریم یسری چیز میز بخریم

دوباره که برگشتیم  خونه بعد ساعت 6:50 دقیقه حرکت کردیم که توراه فهمیدیم پالتوی هلیا جا مونده گفتم بر

گردیم ولی قبول نکردن گفتن دیر میشه و هوا سرد نیست

الان پالتوش جلومه و رو اعصابمه .......

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.