مامانم اینا رو رسوندم راه آهن همش میگفتن دیر میشه دیر میشه ولی دیر نشد
حتی حرکت قطارشون هم تاخیر داشته چون بابام زنگ زد و گفت
تا ساعت 9:30 هنوز حرکت نکرده بودن الان دیگه نمیدونم برگشتنی اصلا ی حس بدی داشتم چقد بده آدم پدر و
مادرشون ازشون دور باشن ......حالا تازه رفتن
از ساعت 9 سرکلاس بود تا ساعت 3 بعدازظهر بدون هیچ وقفه و استراحتی صبحم که خواب موندم
ساعت 7:30 بیدار شدم ولی گفتم پنج دقیقه دیگه بخوابم بیدار شدم دیدم ساعت 8:10 دقیقه س
نمیدونم چجوری آماده شدم ولی آماده شدم تند تند، حتی صبحونه رو هم تند تند خوردم
دو تا از شاگردام که هفته ی پیش سرکلاس گریه شون گرفت و من چقد ناراحت شدم که یه بچه ی کلاس
دهمی چرا باید اینقدر دپرس باشه و واقعا سرکلاس حالم گرفته شد ولی همون دوتا امروز اینقد شاد بودن
که حتی منم خیلی براشون خوشحال شدم چون بهشون گفتم حتما برن پیش مشاور و اونا هم رفته بودن
و بهشون گفتم آیدا و فاطمه خیلی خوشحالم که اینقد خوشحال میبینمتون
ساعت 3 که از آموزشگاه اومدم خونه نماز خوندم و یکم نشستم که بابام گفت بریم یسری چیز میز بخریم
دوباره که برگشتیم خونه بعد ساعت 6:50 دقیقه حرکت کردیم که توراه فهمیدیم پالتوی هلیا جا مونده گفتم بر
گردیم ولی قبول نکردن گفتن دیر میشه و هوا سرد نیست
الان پالتوش جلومه و رو اعصابمه .......