14

دیشب تا ساعت 2 داشتم با خاله حرف میزدیم از اینکه چقد دوریم از هم از اینکه چقد احساس تنهایی میکنه

این چیزا رو که میشنوم اعصابم خورد میشه میگم کاش میتونستم یکاری کنم که این حس و نداشته باشه

وقتی میبینم مادر بزرگم همش نگران ماست و دیشب چقد بهم سفارش میکرد که مواظب خودمون باشیم

به خودم میبالیدم ولی چ حیف که ازشون دورم ......اونم از خاله بزرگم که چند روز دیگه بچش بدنیا میاد

ولی تنهاسس خیلی سخته خیلی سخته براش اسمشو علی انتخاب کردن ولی من میخواستم بگم صدرا بزارن

امشب رفتیم خونه عموم زن عمو و دخترعمو تنها بودن خونه ، بنرهایی که برای عمو گرفته بودیم و تحویل دادیم

شام موندیم و زود اومدیم

الانم که دارم هم چایی میخورم وهم اینکه میخوام بشینم ترجمه های انفرادی رو بنویسم

ولی دیشب شبی بود که همش نیم ساعت نیم ساعت بیدار شدم و هی فکر میکردم خواب میمونم

بابا اینا نجف رسیدن امروز ساعت 7 زنگ زد

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.