139+my dad is calling

امروز ساعت 1:30 بعد ازظهر یهو میشنوی تلفن خونه داره زنگ میخوره من میگم کیه هلیا گوشی رو بردار

که میاد گوشی رو میده و میگه بابا س با تو کار داره

من میفهمم که دوباره گوشیم آنتن نداده و نتونسته گوشیمو بگیره ( گوشیم قراضه شده تو فکر ی گوشی جدیدم)

میگه بدو هلیا رو آماده کن و بیارش عکس بگیرم

من خواب ِ خواب بودم گفتم باشه

بعدش سریع بلند شدم دست و صورتمو شستم و آماده شدم

ماشین رو روشن کردم ولی جا فلشی ماشین خراب شده فلش نمیخوند ( منم که عاشق آهنگآی ِ ماشینم )

بیخیال شدم چند بار درش آوردم و دوباره زدم ولی نشد

10 دقیقه زودتر انگاری رسیدم دیدم بابام منتظره و سریع هلیارو پیاده کردم و خودم منتظر موندم تا بیان

وقتی اومدن حرکت کردیم وبرگشتیم

بابام تو راه پرسید ساعت چند کلاس داری منم گفت ساعت 4

بعد گفت خوبه پس وقت داری

رسیدیم خونه و من نماز مو خوندم و 8 قسمت ِ عاشقانه رو برای هما تو فلشم ریختم و با چند تا فیلم ِ دیگه

اعم از سلام ممبئی و نیمه شب اتفاق افتاد و دیو و دلبر 

ساعت 3:30 حرکت کردم و موقع حرکت ی سوزشی تو معده م حس کردم و همینجوری دلم مو گرفته بودم

بعدم که رسیدم آموزشگا بیشتر شد و نمیتونستم راه برم

وقتی هما ر ُ دیدم باهاش روبوسی کردم ( چون هما دیشب بهم گفت براش چک کنم که ارشد قبول شده یا

نه ، که منم نگاه کردم دیدم فقط آزاد و شبانه قبول شده ) بعد ازم تشکر کرد و نشستیم یکم با همکارا حرف زدیم

و بعدم رفتیم سر کلاس

من و هما ب مونا میگیم مونا روزه ای ؟   مونا : آره

میگیم آخه ی همین الان دلمون واست سوخت (چون مونا خیلی لاغره )

بعدم رفتیم سر کلاس

و  ساعت 7:15 تعطیل شدیم و حرکت کردم به سمت ِ خونه ولی دوباره ضبط ماشین فلش و نخوند

و اومدم خونه یکم تلویزیون دیدم وبعدم ساعت افط

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.