امروز ساعت 1:30 بعد ازظهر یهو میشنوی تلفن خونه داره زنگ میخوره من میگم کیه هلیا گوشی رو بردار
که میاد گوشی رو میده و میگه بابا س با تو کار داره
من میفهمم که دوباره گوشیم آنتن نداده و نتونسته گوشیمو بگیره ( گوشیم قراضه شده تو فکر ی گوشی جدیدم)
میگه بدو هلیا رو آماده کن و بیارش عکس بگیرم
من خواب ِ خواب بودم گفتم باشه
بعدش سریع بلند شدم دست و صورتمو شستم و آماده شدم
ماشین رو روشن کردم ولی جا فلشی ماشین خراب شده فلش نمیخوند ( منم که عاشق آهنگآی ِ ماشینم )
بیخیال شدم چند بار درش آوردم و دوباره زدم ولی نشد
10 دقیقه زودتر انگاری رسیدم دیدم بابام منتظره و سریع هلیارو پیاده کردم و خودم منتظر موندم تا بیان
وقتی اومدن حرکت کردیم وبرگشتیم
بابام تو راه پرسید ساعت چند کلاس داری منم گفت ساعت 4
بعد گفت خوبه پس وقت داری
رسیدیم خونه و من نماز مو خوندم و 8 قسمت ِ عاشقانه رو برای هما تو فلشم ریختم و با چند تا فیلم ِ دیگه
اعم از سلام ممبئی و نیمه شب اتفاق افتاد و دیو و دلبر
ساعت 3:30 حرکت کردم و موقع حرکت ی سوزشی تو معده م حس کردم و همینجوری دلم مو گرفته بودم
بعدم که رسیدم آموزشگا بیشتر شد و نمیتونستم راه برم
وقتی هما ر ُ دیدم باهاش روبوسی کردم ( چون هما دیشب بهم گفت براش چک کنم که ارشد قبول شده یا
نه ، که منم نگاه کردم دیدم فقط آزاد و شبانه قبول شده ) بعد ازم تشکر کرد و نشستیم یکم با همکارا حرف زدیم
و بعدم رفتیم سر کلاس
من و هما ب مونا میگیم مونا روزه ای ؟ مونا : آره
میگیم آخه ی همین الان دلمون واست سوخت (چون مونا خیلی لاغره )
بعدم رفتیم سر کلاس
و ساعت 7:15 تعطیل شدیم و حرکت کردم به سمت ِ خونه ولی دوباره ضبط ماشین فلش و نخوند
و اومدم خونه یکم تلویزیون دیدم وبعدم ساعت افط